پارت اول شکنجه گر من
شروع رمان:
( مرینت )
از لوکا خداحافظی کردم و در رو بستم . به ساعتم نگاه کردم. یکم دیر کرده بودم مسیر حیاط تا خونه رو قدم زنان طی کردم. نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر گل های محمدی پیچید تو بینیم و وجودم رو غرق لذت کرد.با حسرت به سمت چپم نگاه کردم دوست داشتم برم کنار حوض بشینم و ساعت ها به ماه نگاه کنم، ولی می دونستم این کارم به مذاق بابا خوش نمیاد..مکث کردم پوف کلفه ای کشیدم و به راهم ادامه دادم. بازم حواسم نبود تو خیال خودم گفتم "بابا" .دوباره یادم رفت که من از این کلمه منع بودم!چون دوست نداشت بهش بگم بابا ... !چون من رو مقصر مرگ مامان می دونست !مادری که هیچ وقت ندیدمش ! محبتش رو حس نکردم ! دستاش رو لمس نکردمبه آسمون نگاه کردم و شعر محبوبم رو زیر لب زمزمه کردم:
ما شقایق های باران خورده ایم
سیلی نا حق فراوان خورده ایم
ساقه احسا ِسمان خشکیده است
زخم ها از تیغ طوفان خورده ایم
تا چه بود تاکنون تقصیرمان
"تا چه باشد بعد از این تقدیرمان
**
کلیدم رو گذاشتم رو جا کفشی و کفش هام رو در آوردم . نگاه گذرایی به داخل انداختم، مثل همیشه رو مبل نشسته بود و روزنامه می خوند :چند قدم رفتم جلو
_ سلام !
بی تفاوت نگاهم کرد
_کجا بودی؟
.نفس عمیقی کشیدم
_با لوکا بیرون بودم !
با عصبانیت روزنامه روپرت کرد سمتم و از جاش بلند شد
ترسیده رفتم عقب.
.صدای فریاد بلندش باعث شد تمام تنم بلرزه
سـاعـت دوازده شـــبـــه-
گـفــته بـودم بـهت تا هشــت حـق داری بیرون بـاشـی، حـال
کارت به جــایی رسـیده کـه از حـرف من ســرپــیچی می
کــنی؟
سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم.
به غیر از گاز گرفتن زبونم چه کار دیگه ای می تونستم انجام بدم؟ بدون توجه به حال بد من به بد و بیراه گفتنش ادامه داد
_ واسم مهم نیست بیرون چه غلطی می کنی و با کی می
گردی ولی اینو یادت نره، باز تکرار می کنم آویزه گوش
ک ِرت کن !
آبرو ِم تا انگ بی غیرتی پشتم نباشه
اگر الان تو این خونه ای فقط و فقط
پس هرکاری می خوای بکنی، باهرکسی که می خوای
بگردی و هرساعتی بیرون باشی قبلش به این موضوع فکر
کن.
با بی رحمی تمام ادامه داد
_حالا گمشو اتاقت نبینم قیافه نحست رو
لبام از بغض لرزید با دو خودم رو رسوندم به اتاقم در رو بستم و مثل یه سرباز شکست خورده ُسر خوردم زمین اشک هام بدون اختیار خودم، صورتم رو خیس کردن دستم رو محکم کشیدم زیر چشمام و عصبی زیر لب گفتم:
_ نیا لعنتی نیا !
دوباره بغض کردم. دست خودم نبود، هردفعه با حرفاش زخم عمیقی به قلبم میزد و من چاره ای جز چشم گفتن و سکوت نداشتم. صدای زنگ گوشیم اومد با اکراه از جیب مانتوم درش آوردم نیم نگاهی به صفحش انداختم، لوکا بود !وسط گریه لبخندی زدم، لوکا تنها مرحمم بود
بدون مکث تماس رو وصل کردم صدای گرمش تو گوشم پیچید و وجودم رو غرق لذت کرد
_خوبی عزیزم؟
بغضم سر باز کرد
_ لوکا ؟
نگران صدام کرد
مرینت ؟ جانم؟ چی شده؟ چرا صدات گرفته عزیزم؟
چشم هام رو بستم و چیزی نگفتم.
_تو که منو جون به لب کردی چی شده؟
اشک هام سراریز شد
_کاش پیشم بودی، سرم رو می زاشتم رو شونه هات.
شونه های من دیگه گنجایش نداره داره خم میشه زیر این بار سنگین.
صدای متعجبش تو گوشم پخش شد:
مرینت؟ چت شده؟ می فهمی داری چی میگی؟-
چی شد تو این چند دقیقه ؟
لبم رو محکم گاز گرفتم.
_چیزی نیست ولش کن، رسیدی؟
صدای بلندش تو گوشم اکو شد.
_مــی گــم چـــی شـــده مرینت؟ اعصاب من رو بهم نریز
.لبم رو گاز گرفتم
_داد نزن سیاوش.... با بابام بحثم شد.
پوف کلافه ای کشید
سر دیر رسیدنت؟-
مکث کردم.
_سیاوش بی خیال دیگه، جان من تمومش کن.
می شناسیش که حساسه، حواست رو بده جلوت، داری رانندگی می کنی.
با عصبانیت غرید:
_بسه دیگه مرینت حساسیت چی آخه؟ مگه با غریبه بیرون بودی؟ اینجوری نمی شه باید با ورگارد خان صحبت کنم
تو نامزد منی، حق منی، ناموس منی، هردفعه زنگ میزنم بهت صدات بغض داره فدات شم.
بی حال از جام بلند شدم.
_درست می شه بلاخره عزیزم، می شه فردا صحبت کنیم؟
!من خیلی خستم
مکث کرد.
_آره، برو استراحت کن فردا می بینمت !
لبخند محوی زدم
_مراقب خودت باش سلام منم برسون
_ چشم.
_خداحافظ.
بدون این که منتظر جوابش باشم قطع کردم چشمام از بی خوابی زیاد می سوخت، دکمه های مانتوم رو باز کردم و مقنعه رو پرت کردم یه گوشه انقدر خسته بودم که حال هیچ کاری رو نداشتم با همون حال خودم رو پرت کردم رو تخت.چشم هام رو بستم و نفهمیدم کی به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای زنگ گوشیم چشم هام رو باز کردمپتو رو کشیدم کنار و بلند شدم.خمیازه بلندی کشیدم و با بدن کرخت شده به سمت دستشویی رفتم.
جلوی آیینه وایسادم، با دیدن خودم آه از نهادم بلند شد کل ریملم پخش شده بود رو صورتم و چشم هام بر اثر گریه دیشب قرمز و متورم شده بود !صورتم رو با لیف شستم و بعد انجام دادن کارهام اومدم بیرون. .ساعت رو نگاه کردم. اوه! فقط نیم ساعت وقت داشتم آه عمیقی از سینم خارج شد.
شونه رو برداشتم و آروم موهای بلندم رو شونه کردمبا یاد آوری موقعیتم غم سراسر وجودم رو گرفت ورگارد کوروش خان اجازه میداد درسم رو تموم کنم
اخه مدرک دیپلم واسه دختری تو شرایط من کافی بود؟
خاطرات گذشته دونه دونه جلوی چشمام زنده شد ولی پردردترینشون اون روز بود! همون روزی که کارنامه معدل بالام رو نشونش دادم و بغلش کردم.تو عالم بچگی خودم انتظار داشتم دست رو سرم بکشه،تشویقم کنه، اما تنها جوابی که عایدم شده بود یه سیلی پر درد بود !
بار آخرت باشه آویزونم میشی"
اینا تاثیری تو وضعیتت نداره زیاد خوشحال نباش، چون
دیپلمت رو بگیری می شینی خونه همین کافیته !
پوزخند زد، پوزخندی که تا عمق وجودم رو سوزوند:
برو خداتو شکر کن اجازه دادم تا همینجا بخونی، وگرنه"
بی سواد می افتادی گوشه خونه ، من پول اضافه ندارم
کنم صرف تو
اون روزها گذشت اما همراه با اون روزها منم گذشتم از خودم.
از آرزوهام !
شدم یه آدم دیگه !
سخت دنبال کار گشتم تا دستم تو جیب خودم باشه !
تا منت کوروش خان بالا سرم نباشه !
چند روزی زندگیم به همین روتین بود. دنبال کار گشتن اما کاری نبود، همه یا سابقه کاری می خواستن یا مدرک بالا بعضی هاشونم پیشنهاد های بیشرمانه ای می دادن که از جنس
خودم متنفر می شدم . درست وقتی که از همه جا ناامید شده بودم به پدر لوکا برخوردم ، برای شرکتش منشی می خواست
خانم دوپن چنگ من به کسی نیاز دارم که تجربه بالا داشته باشه ، جدا از همه اینا شما حتی مدرک تحصیلیتون هم مرتبط با این کار نیست.
آه عمیقی کشیدم و بلند شدم
_ممنون آقای استون ببخشید وقتتون رو گرفتم، موفق.باشید
با شونه های خمیده رفتم بیرون ، بدون توجه به اطرافم به سمت آسانسور داشتم می رفتم که صداش رو از پشت سرم شنیدم
_ خانم دوپن چنگ؟
.برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم
می تونم چند لحظه دیگه وقتتون رو بگیرم؟-
سوالی نگاهش کردم.
به اتاقی که چند لحظه پیش داخلش بودم اشاره کرد:
_بفرمایید داخل، فکر می کنم بتونم کمکتون بکنم
با مکث رفتم داخل و رو یکی از صندلی ها نشستم ، پشت میزش نشست و دستاشو قفل هم کرد
_اون جوری که من فهمیدم شما به یه کار فوری نیاز دارید
همونطور که گفتم بهتون، من به یه منشی با سابقه نیاز .دارم اما می تونم واستون یه کار مناسب جور کنم چشمام از تعجب درشت شد، تمام نا امیدیم پر کشید و جاش رو به خوشحالی داد
-چه کاری؟
نفس عمیقی کشید.
پسر من به تازگی یه کتاب خونه زده! نیاز به یه نیرو فعال داره.
فکر می کنم شما بتونید از پس این کار بربیاید، اگر موافقید
آدرس بدم خدمتتون؟
از خوشحالی رو پام بند نبودم، این فرصت برای من بزرگترین شانس زندگیم بود؛ با ذوق بلند شدم
_آره آره، چرا موافق نباشم؟ نمی دونم چطور این لطفتون رو جبران کنم.واقعا ممنونم ازتون آقا.
آدرسش رو نوشت داد بهم و گفت خودش هماهنگی های
لازم رو انجام میده
سرنوشت من رو به سمت اون کتاب خونه فرستاد، اونجا با لوکا آشنا شدم.
بعد یه مدت شد مرحم قلبم، جسمم، روحم، امیدم به زندگی الان درست دوسال از اون ماجرا گذشته بود! با مخالفت های زیاد من همراه پدر و مادرش اومد خواستگاری در کمال تعجب درست وقتی که فکر می کردم بابا جواب منفی میده سریع قبول کرد.
فقط تنها شرطش این بود یه مدتی نامزد باشیم تا اخلاق هامون بیاد دستمون. همون شب یه صیغه سه ساله بینمون نفسی گرفتم !
هنوز که هنوزه نفهمیدم چرا این رو گفتشاید می خواسته من رو عذاب بده؟
یا شاید دلش به رحم اومده؟
پوزخندی به خودم زدم
شایدم خواسته به قول خودش آبروش نره نگن هول بود
دخترش رو سریع داد!
با صدای تلفنم از افکارم پرت شدم بیرون .همونجوری شونه به دست جلوی آیینه وایساده بودم بدون نگاه کردن به صفحش جواب دادم
- سلام صبحت بخیر .
صدای شاکی لوکا اومد
_کجا موندی پس خانومی، چشم به راهم گذاشتی؟ نمی گیدلم واست تنگ می شه؟
.با تعجب ساعت رو نگاه کردم عقربه های ساعت نشون از دیر کردنم میدادن. جیغ آرومی کشیدم.
وای... دیر کردم.... ببخشید اصل حواسم نبود الان میام سریع
صدای خنده بلندش اومد:
میدونم دالتون میخواد من و مرینت و لوکا رو یک جا بکشین.😐
یکم صبر کنین نمیزارم شیپ لوکانت بمونه.
خداحافظ.