ماجراهای دالیا و ایسان p4
پارت قبل:
بدبختی افتادم حالا باید دستورات شاهزاده خانوم رو انجام بدم پوفی کشیدم و رفتیم ما دو تا پیش دالیا و وایستادیم کنار در !
پارت چهارم:
من: ایسان خانوم مریض نمی شند زیر بارون ؟
دالیا : بزار راحت باشه.
و یک جمله ای آروم زیر لب گفت از اونجایی که لب خونیم عالی بود فهمیدم که گفت تنها چیزیه که بهش آرامش میده معنی حرفشو نفهمیدم اینجا یک خبرایی هست که باید بفهمم این دو تا دختر جوون چرا دارن کار خلاف میکنن ؟؟ باید سر از موضوع در بیارم مدارکی بر علیهشون پیدا کنم و برگردم و یکم مرخصی بگیرم!
دالیا: من کاری دارم چند روزی نیستم خوب گوش کنین مراقب آیسان هستید یک تار موش کم بشه زندگیتون رو نابود میکنم اوکی ؟
هر دوتامون ( من و اتاش ) به وضوح جا خوردیم این دختر کیه ایسان میشه که انقدر به فکرشه؟ ؟ بیشتر از یک همکار نگرانشه خواهر که بهش نمیخوره چهرش فرق داشت فکر کنم دوستی چیزی باشه ، هر دو تامون باشه ای گفتیم که خوبه ای گفت.
دالیا:
رفتم پیش ایسان دیگه اومده بود تو بارون بند اومده بود رفتم اتاقش نشسته بود و میلرزید و از سرما لباساشم عوض کرده بود.
من: خب بیشعور چرا میری زیر بارون که اینجوری بلرزی ؟
ایسان: دالیا خودت که میدونی من عاشق بارونم.
من: خوبه فصل بهار به دنیا اومدی وگرنه هیچی.😐
چیزی نگفت.
من: ایسان من میرم امشب ببین مواظب این دو تا گودزیلا باش ممکنه جاسوسی چیزی باشن منم میرم جاسوسی .
ایسان : اون رو که حواسم هست خودت میدونی بیگدار به آب نمی زنم.
من: اون که صد درصد.
ایسان چیزی نگفت پوفی کشیدم و رفتم اتاقم بخوابم فردا باید میرفتم!!!
اتاش:
به من و فیلیکس یک اتاق دادن بقل اتاق ایسان فیلیکس و بقل اتاق دالیا من که هر اتفاقی افتاد سریع بفهمیم سرمو پشت دستام گذاشتم و به سقف نگاه کردم میدونستم فیلیکس از من خوشش نمیاد و همیشه از این که بهم میگه پسر مرموز بدم میاد سوال های زیادی داشتم چشمای کرمی رنگمو بستم چشمام عجیب بود و کلا خودمم حس میکردم که مرموزم به خاطر همین خیلیا از من میترسیدند یا فرار می کردند یا با تعجب نگاه میکردند منم توجهی نمیکردم فیلیکس اولین نفریه که تونسته با من به ماموریت بره بقیه ازم فرار میکنند ! ( دالیا: طفلک حس بدی نیست فکر کن آدم ها ازت فرار کنند ؟ 😐)
نفسی عمیق کشیدم نمیدونم آخر این ماموریت چی میشه اما خداکنه همه چیز به خوبی تموم بشه.
دالیا:
فردا صبح:
باید میرفتم جاسوسی رفتم گریم کنم توی چشمام لنز عسلی گذاشتم موهامو رنگشو طوسی کرمی کردم پوستمم برنز وای چه جیگری شدم همینجوری داشتم جلوی آینه ژست می گرفتم که صدایی گفت: اگه ادا اصولات تموم شد بریم.
با ترس سرمو برگردوندم سمت صدا خاک تو سرم مثلا دست راست ایسانم انقدر ترسوام که دیدم آتاشه این پسره اسکل اینجا چی میخواد ؟
من: با اجازه ی کی سرت رو مثل گاو انداختی پایین میای داخل ؟؟؟؟
اتاش: مواظب حرف زدنت باش خانوم ادا اصول در زدم نشنیدی غرق بودی.
من: تو هم مواظب حرف زدنت باش نکنه یادت رفته که جای دیگه شاخ بازی میکنی اما اینجا تو فقط یک بادیگارد ساده ای اصلا میدونی من کیم ؟
و دستمو زدم به کمرم و با چشمای ریز نگاش کردم که کمی جلو تر اومد.
اتاش: اوکی داری عصبانی میکنی هیچ غلطی نمی تونی بکنی بادیگاردم اما حق توهین بهم رو نداری.
از اولشم از این پسره میترسیدم چشماش رنگش کرمی بود ناموصا تا حالا کرمی رنگ ندیده بودم 😐 و قیافشم خیلی عجیب و مرموز بود کلا حس بدی داشتم.
تفنگمو از جیب پشتی شلوارم در اوردم و رو بهش نشونه گرفتم و گفتم: اوکی اوکی هنوز شیرفهم نشدی که منم کیم آخه اسکل من میتونم تو رو یک ثانیه ای بکشم که هیچ کیم خبردار نمیشه.
اتاشم تنفگشو در اورد و نشونه گرفت بعد نفس عمیقی کشید و گفت: ایندفعه رو گذاشتم در ری ( بعد نزدیک نزدیکم اومد و گفت : اما دفعه بعدی ( و انگشتشو گذاشت رو پیشونیم ) مغزت رو نشونه میگیرم و داغونت میکنم.
نزدیک در شد گفت: و یادت نره بریم.
و رفت داشتم از عصبانیت میمردم چییی این آشغال چی به من گفت ؟؟؟ هه به کسی که همه ازش میترسند کسی حق توهین به من رو نداره بعد اینننننن میاد به من میگه داغونت میکنم نمیتونستم به ایسان بگم وگرنه این دو تا رو با یک تیپا پرت میکرد بیرون نفسی عمیق کشیدم سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و جریان بیا بریم چیه ؟؟
رفتم داخل پذیرایی د بیا این دو تا گودزیلای نفهمم بودند.
ایسان گفت: دالیا تو اتاش به عنوان زن و شوهر میرید جاسوسی گروه مافیای (..... ) خراب نکنید از همین الان دارم بهتون میگم دالیا این اولین جاسوسی که با یک نفر میری پس مواظب باش اتاش تو هم باید همه جوره از دالیا مواظبت کنی.
یک چییی بلند گفتم که همه گوشاشون رو گرفتند
من: اول اینکه من با این گودزیلا جایی نمیرم دوما من میتونم از خودم مراقبت کنم.
اتاشه یک پوزخند زد که میخواستم مشتمو بکوبم تو صورتش ایسان گفت بیا پیشم دهنشو اورد نزدیک گوشم و آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت: دالیا این برای امتحان این دو تاعه این ماموریت رو برو باهاش و ماموریت جاسوس رفتن پیش پلیس رو میسپورم به یکی دیگه.
هوفی کشیدم و آروم گفتم: مگه این ها بادیگارد نیستند پس چرا این با من میاد ماموریت.
ایسان: میخوام امتحانشون کنم .
پوفی کشیدم و باشه ای از سر اجبار گفتم ......
خب خب قراره جالب بشه داستان.
بای بای.